پیش از اینها فکر میکردم خدا...............

دیگه تنها نیستمــــــــــ

عاشقانه های من و امیرم

پیش از اینها فکر میکردم خدا...............

ماه برف کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب

برق تیغ خنجر او مهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

بیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوست جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا

از زمین، از آسمان، از ابرها

زود میگفتند: این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خداست

هرچه میپرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت میکند

تا شدی نزدیک، دورت میکند

کج گشودی دست، سنگت میکند

کج نهادی پای، لنگت میکند

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب میدیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو میشد نعرهایم، بی صدا

در طنین خنده ای خشم خدا

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه میکردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله 

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت، نماز ساده ای خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه ای او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مادر مهربان است

دوستی را دوست، معنی میدهد

قهر هم با دوست معنی میدهد

هیچکس با دشمن خود، قهر نیست

قهر او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خواب و خیال بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

سفره ی دل را برایش باز کنم

میتوان درباره ی گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

میتوان با او صمیمی حرف زد

مثل باران قدیمی حرف زد

میتوان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت

میتوان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از اینها فکر میکردم خدا


نظرات شما عزیزان:

شیوا
ساعت22:21---13 آذر 1391
};-};-};-};-

جالبه ممنون


نسیم
ساعت19:54---27 خرداد 1391
... و داستان غم انگیزیست

دستی که داس را برداشت

همان دستیست که یک روز در مزرعه گندم کاشت ...
سلام عزیزم.بهم سر بزن.اگه موافق بودی تبادل لینک کنیم.




saeed
ساعت17:26---26 خرداد 1391
کسی به خدا گفت:اگر تو سرنوشت مرا نوشتی پس چرا آرزو کنم !
خدا گفت:شاید نوشتم "هرچه آرزو کند"


سلام عزیزم
ممنون که مارو یاد کردی
وبلاگ تو هم بسیار زیباست
GOOOOOOd
بازم بیا منتظرتم


mina
ساعت17:19---14 خرداد 1391
سلام گلم فوق العاده بود شعرش عزيزم ممنونم .پيش منم بيا عزيزم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:3  توسط TaRaNe